جالب ترین ها
قدیمی ترین وبلاگ در مورد جالب ترین ها
گروه طراحي پيام بلاگ گروه طراحي پيام بلاگ گروه طراحي پيام بلاگ گروه طراحي پيام بلاگ گروه طراحي پيام بلاگ

يکي بود، يکي نبود. زير گنبد کبود، جواني به درختي تکيه داده بود و مثل ابر بهاري گريه مي کرد. گاهي که از گريه کردن خسته مي شد، به نقطه اي خيره مي ماند، بعد آهي مي کشيد و شروع به اشک ريختن مي کرد.

همان جور که جوان مشغول آه کشيدن و اشک ريختن بود، ناگهان آسمان ابري شد و صداي رعد و برق شديدي از ابرها برخاست و روي زمين گرد و خاک شد. جوان به خيال اين که مي خواهد طوفان بشود، برخاست برود پي کارش که ناگهان دختري را در مقابل خود ديد.
دختر  گفت: اي جوان، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پريان هستم که به شکل انسان درآمده و آمده ام که از اين به بعد تا آخر عمر در خدمت تو باشم. حالا بگو چه آرزويي داري؟

جوان در حالي که نمي دانست خواب است يا بيدار، گفت: يعني تو واقعاً دختر شاه پريان هستي و آمده اي که آرزوهاي مرا برآورده کني؟

دختر گفت: بله... مگر خود تو همين را نمي خواستي؟
پسر گفت:يک ويلا می خواهم که همسر آینده ام را با خود به آن ببرم و شادش کنم!

پري که به عمرش چنين جوان خانواده دوستي نديده بود، گفت: چيز ديگري نمي خواهي؟

پسر گفت: معلوم است که مي خواهم، يعني انتظار داري من و همسر آينده ام با اتوبوس به ويلا برويم؟ اين که نمي شود. ما بايد يک اتومبيل آخرين مدل هم داشته باشيم تا آن وقت من بتوانم همسر آينده ام را خوشبخت کنم.

پري که قند توي دلش آب مي شد، پرسيد: اگر من همه اين چيزها را براي تو فراهم کنم، آن وقت تو چکار مي کني؟

پسر گفت: معلوم است ديگر، ازدواج مي کنم.

پري در حالي که سرخ شده بود، گفت: نه، منظورم اين است که با کي ازدواج مي کني؟

پسر گفت: خب معلوم است، با دختر خاله ام صغري...

قصه که به اينجا رسيد، دختر شاه پريان لنگه کفشش را درآورد و افتاد به جان پسر. ما از اين داستان نتيجه مي گيريم که پري هم پري هاي قديم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نوع مطلب : جالب ترین ها، جالب ترین متن ها، ،
برچسب ها : ترین ها،
22 مهر 1389



پيوندها
امکانات جانبي